مهشید زهره‌بندیان



دخترکِ نوپا با پدرش آمده بودند پارک. بابای پُرحوصله‌اش، بی هیچ حرفی، پشتِ سَرِ «پنگوئن خانم» راه می‌رفت و هوایش را داشت. دخترک قدم که تند کرد، یکهو تِلِپ، خورد زمین! همان مدلی، چهار دست و پا که افتاده بود، مانده بود! بابا سریع آمد، بلندش کرد، تابی بهش داد و آرام گذاشتش زمین، روی پاهایش. کوچولو، تعادلش را که به دست آورد، لبخندی زد و راه افتاد! همین قضیه سه-چهار بار دیگر هم تکرار شد، که یک باره دخترک خودش را پرت کرد روی زمین!! بابا که فهمیده بود جریان، جریانِ تاب بازیِ بعد از بلند شدن است، جلو نرفت! دست به سینه، با لبخند منتظر بود ببیند کوچولویش چکار می‌کند!
دختر بچّه که همان مدلی مانده بود، یواش سرش را سمت بابا چرخاند و زیرچشمی نگاه کرد و وقتی دید خبری از اومدن بابا نیست، چرخی زد و روی زمین نشست! و بغض کرده، مظلومانه بابا را نگاه کرد که یعنی: «بیا دیگه! ببین من دوباره افتادم!». بابا فقط خندان نگاه می‌کرد. دخترک چشمها را تنگ کرد و به صورتش حالت آغاز به گریه داد!. نه، فایده‌ای نداشت! بابا همچنان فقط نگاهش می‌کرد!. یکهو صورت دخترک به خندهٔ دلبرانه‌ای شِکُفت! و گردنش را کج کرد که یعنی: «باشه! قبول! چیزی نشده! ولی، اَلَکی! مثلاً من خوردم زمین! بیا بازی!». بابا این بار دوید، بلندش کرد، تابش داد، پرتش کرد توی هوا و پارک پُر شد از صدای خنده‌ی پنگوئن خانم!


قسمت صفر یا مقدمه از مجموعه پادکستهای بِه‌شید

 

 

متن پادکست در ادامه‌ی مطلب

ادامه مطلب

مجموعه پادکستهای «بِه‌شید» تلاش من برای به اشتراک گذاشتن نتایج تلاش‌هایم برای رسیدن به راه‌حل‌هایی آسان و کارآمد برای تغییر، کنار گذاشتن تنبلی و رسیدن به حال خوب است.

 

این پادکستها در کانال بِه‌شید در سایت شنوتو و در صفحه‌ی پادکست بِه‌شید در اینستاگرام هم بارگذاری شده و می‌شوند، ان‌شاءالله.

 


داستان من شبیه داستان آن سریال کره‌ای شده بود که دختری در هفده سالگی به کما رفته بود و حالا در سی‌سالگی از کما بیرون آمده بود و باید با این حقیقت کنار می‌آمد، که چندین سال را از دست داده است و چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرد و چقدر تجربه‌ها هستند که او ازشان چیزی نمی‌داند و ناامیدی و فکر به گذشته هم که برایش چاره نمی‌شود و حتّی جلوی پیشرفتش را هم خواهند گرفت.

 

شب تولد سی‌سالگی‌ام بود. زمانی که برای هر کسی می‌تواند نقطه‌ی ورودی باشد به چیزی موسوم به «بحران سی‌سالگی». حسی که در اثرش افراد مضطرب می‌شوند و می‌نشینند به حساب و کتاب که چه کرده‌اند و چه‌ها نکرده‌اند و کجا رسیده‌اند و آیا به آنچه می‌خواسته‌اند رسیده‌اند یا نه. آنجا امّا من بودم و یک خیال راحت از اینکه بحران سی‌سالگی به سراغ من یکی نخواهد آمد. چون اصولاً کاری نکرده بودم که حالا بخواهم بررسی‌اش کنم! نوشتم: «۲۹ سال و ۳۶۴ روز و چند ساعت، دنیا را دیدیم، خبری نبود. به یقین باقی عمر نیز چنین خواهد بود!»

و خدا، خدایی‌اش و برنامه‌های جالبش را گذاشته است برای همین مواقع! کاری می‌کند که بتوانی در شکستن همین یقین‌ها ببینی‌اش!. آنجا که انگار می‌خواهد بگوید «کجایش را دیده‌ای؟!» و بعد برایت مسیری می‌سازد در زندگی که تمام اندیشه‌ها و باورهای قبلیت، حتّی درباره‌ی خودت، عوض شوند!

و داستان از روز تولد سی‌سالگی‌ام شروع شد.

***

 

 

امام علی (ع): "عَرَفْتُ اللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَم" / خداوند را به‌ وسیله‌ی بَرهم خوردن تصمیم‌ها، فسخ پیمان‌ها و نقض اراده‌ها شناختم. (حکمت ۲۵۰ نهج‌البلاغه)


"آخه خدا کریمی‌تو شکر! . ببین پولو میدی به کیا!!!" . این جمله را درباره‌ی راننده‌ی ماشین به قول معرفت خانم، «بالا بلند»ی که پیچیده بود جلویش، گفت. قبل‌تر، از توی کوچه که می‌خواست بیرون بیاید و نزدیک بود بچّه‌ای زیر ماشینش برود، بعد از "یا خدا"یی که گفت و ترمزی که به موقع زد، همان طور که چپ چپ مادر جوان را -که هنوز حواسش بیشتر به گوشی بود تا کودکش- نگاه می‌کرد، گفته بود: "خدایا شکرت ها!. ولی آخه. نه! آخه خدا، <اینو> برداشتی بهش بچّه دادی؟!؟!" . جلوتر، پشت چراغ قرمز، جوانکِ گیسو افشانِ شندره‌پوش هم توجه‌اش را جلب کرد! . "نِگا نِگا!. باور کن خدا تومنم پولِ همین لباس پاره‌ها رو داده!. این چیه آخه؟. پسره برداشته مانتو پوشیده!. خدایا. به جمالت شکر!. ولی خودت ببین آخه. ببین!. عقلو پس دادی به کی؟!". و دنده را جا زد و از چراغ سبز شده رد شد.
عادتش شده است!. هنگام رانندگی، هنگام خرید، در صف عابر بانک، موقع رد شدن از خیابان، در حال پوست کندن خیار در مهمانی، در حال تماشای اَهَمِّ اخبار، وقتی از جلوی خانه‌ی باکلاس همسایه می‌گذرد تا آشغالها را به سطل زباله‌ی سر کوچه برساند، در هر حال، تلاش بی وقفه‌ای را بذل می‌کند برای متوجّه ساختن خداوند به کسانی که <پول را داده به آنها> ، <شانس داده به آنها> ، <قیافه داده به آنها> ، <بچّه داده به آنها> و .
حاجی، پدرش، این حرفهایش را که می‌شنود، لبخندی می‌زند و می‌گوید: "خدا رو شکر. هر چیزی هم که یا خوشت نمیاد ازش یا سر در نمیآری ازش، شده باعث شکر خدا گفتنت!".


پادکست بِه‌شید-قسمت پنجم-موانع شروع تغییر و راههای گذشتن از آنها

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

پادکست بِه‌شید-قسمت چهارم-راهکارهای تغییر (۳)

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

پادکست بِه‌شید-قسمت سوّم-راهکارهای تغییر (۲)

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

پادکست بِه‌شید-قسمت دوّم-راهکارهای تغییر (۱)

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

پادکست بِه‌شید-قسمت اوّل-همون همیشگی؟!

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

با کمک ابزار فضای مجازی، این روزها، اینجا و آنجا، آدم‌های مختلف را می‌بینیم که چیزهای مختلفی را می‌نویسند. خاطرات، افکار، تخیّلات، دل‌خواسته‌ها، دل‌آزردگی‌ها. نه اینکه نوشتن چیز جدیدی باشد. همه‌ی آنهایی که اهل نوشتن هستند، قبل‌ترها، دفتر خاطرات یا دفتر یادداشت یا سررسیدی داشته‌اند برای نوشتن. حالا امّا فضای نوی مجازی، با سرعت و گستره‌ی ارتباطی‌ای که در اختیار می‌گذارد، باعث شده است تا دست به قلم‌ها دست به کیبرد شوند و نکته‌نگارها مشغول ثبت نکات و مطالب جالب دنیایشان در فضای مجازی و ابری-حبابی شوند و امکان پنهان بودن در این فضا، نویسندگان خجالتی را هم به میان میدان آورده است. حالا نوشته‌های زیادی منتشر می‌شوند و بدی ماجرا هم این است که این وسط، نوشته‌هایی که «کاش نوشته نمی‌شدند» هم زیادند. البته این نوشته‌ها هم بی‌کاربرد نیستند! ممکن است یک نویسنده‌ی دارای کمبود اعتماد به نفس را آگاه کنند که «ببین این مطلب چرتش رو چطور با اعتماد به نفس گذاشته. تو اندازه اینم نیستی؟!» و شجاعت اقدام را به او بدهند. یا ایده‌آلیست‌های تنبل را دست به قلم کند که «بابا دیگه خداییش هر چقدر هم بد بنویسم، از این که بهتره!».
و چیز عجیبی است این نوشتن!
در مطالب روانشناسی موفقیّت و خودسازی و خودیاری، بر نوشتن تاکید زیادی شده است. نوشتن آرزوها، نوشتن برنامه‌ها و اهداف، نوشتن کارهای روزانه حتّی. می‌گویند آنچه می‌نویسید بهتر به حقیقت خواهد انجامید. دلیلش این است که هنگام نوشتن، باید فکر کرد. پس همین‌جا نوشته‌های بی فکر را از مقوله خارج کنید.
نوشتن با فکر، می‌تواند دنیا را شکل دهد یا دنیایی نو بسازد. وقتی قرار باشد آرزوها و اهداف و برنامه‌های ما ثبت شوند، فکری واردشان می‌شود که می‌تواند دنیاساز شود و اگر قرار به ثبت افکار ما شود، جنس مقوله‌ی نوشتن، نوعی آداب خاص را می‌طلبد که نتیجه‌اش می‌شود اینکه هر فکری را نمی‌نویسیم تا به حقیقت برسد. برای اینکه یادمان نرود، دوباره تکرار می‌کنم که داریم درباره‌ی نوشته‌های با فکر صحبت می‌کنیم؛ به نوشته‌های بی فکر، فکر نکنید!

نوشتن، به عنوان ابزاری برای انتقال پیام، مخاطب هم می‌خواهد. مخاطب برنامه‌ریزی روزانه و یادداشت چسبانده شده روی یخچال که «گلها بی آب نمونن» خود ما هستیم. چون مخاطب این مطالب ما هستیم، گاهی خوشمان نمی‌آید اگر کسی بخواهد برنامه‌ی ما را نگاه بیندازد و از آن ایراد بگیرد یا اگر کسی از نوشته‌های یخچالی ما تعجّب کند، برایمان مهم نیست. برای آنها که ننوشته‌ایم! امّا به نظر می‌رسد که مخاطب نوشته‌ای در تحلیل فلان موضوع که در صفحه‌ی مجازی من منتشر شده است، نمی‌تواند «خودم» باشد! چون در این مواقع ابزار تفّکر را داریم و بهتر این است که در خلوت و وقت اضافه‌ی خود از آن استفاده کنیم. اینکه مخاطب احساسات‌نگاری من هم «خودم» باشد و آنها را برای دیگران منتشر کنم هم انگار جور درنمی‌آید. اگر اینطور باشد، دفتر یادداشت مجازی هم هست و می‌توان از آن استفاده کرد. پس اینطور به نظر می‌رسد که اگر تصمیم به نوشتن در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی می‌گیریم، باید به مخاطبی خاص فکر کنیم و با فکر و هدفی بنویسیم. امّا امکان جستجو و همان گستره‌ی ارتباطی‌ای که در این دنیای مجازی موجود است و همین حس مجازی بودن از این فضا، که گاهی باعث می‌شود آن را جدّی نگیریم و آثارش را نبینیم، باعث می‌شود که نوشتن در آن گاهی بی فکر و هدف و مخاطب باشد! انگار می‌گوییم: «می‌نویسم، یهویی بی‌دلیل برا دل خودم» و می‌نشینیم به انتظار، چون می‌دانیم این امکان هست که یکی «یهویی بی‌دلیل برا دل خودمِ» ما را بپسندد!
قبول دارم که هیچ نوشته‌ای پیدا نمی‌شود که همه‌پسند باشد و حتی همه‌فهم. امّا بهتر این است که حداقل تلاشی بکنیم برای زیبا نوشتن و مطلب خوب نوشتن.


بِه‌شید-قسمت ششم-روش شروع تغییر

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

سلبریتی یعنی آدمی معروف در زمینه‌ای، که درآمد بالایی دارد و طرفداران زیادی؛ یعنی سلبریتی‌ها را مردم می‌سازند. امّا در واقع سلبریتی‌ها هم دارند مردم را می‌سازند!
سلبریتی، خوبش خوب است و بدش بد!
سلبریتی خوب، با استفاده از توجّه و اعتماد مردم، زندگی دیگران را زیبا و زیباتر می‌کند و دانشی را نشر می‌دهد در اجتماع و به حل مشکلات جامعه‌اش کمک می‌کند و دردی از دردهای مردم می‌کاهد. امّا «سخن من نه از دردِ ایشان بود، خود از دردی بود که ایشان‌اند! اینان دردند و بودِ خود را نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته‌اند»!
درد من، درد ما، آن کسی است که با سوءاستفاده اعتماد مردم، ازشان پول می‌گیرد برای سامان دادن زندگی‌ها، ولی تنها کسی که به سامانی می‌رسد، هم خود اوست! پول را گفتم که شکل مادّی دارد و با اینکه چرک کف دست است، از کف رفتنش جانکاه است! وگرنه سلبریتیِ بد، وقت هم هست، عقل، اندیشه، امید، اعتماد.
اصلاً یکی سلبریتی باشد و سردسته بشود و مسیر درست زندگی را نشان مردم بدهد، چه ایرادی دارد؟؟. درد آنی است که گمراهت می‌کند، تحقیرت می‌کند، گولت می‌زند، ناامیدت می‌کند، دروغ می‌گوید، فقط اخبار بد برایت می‌گوید. و تو باز هم چشم به دهان او داری!
سلبریتی خوب می‌شود کسی که فکر تو را راه می‌اندازد و سلبریتی بد می‌شود آنکه تو را از فکر می‌اندازد!
آن که امروز چیزی می‌گوید و فردا زیرش می‌زند و دقیقاً برعکس نظر دیروزش را در بوق و کرنا می‌کند و هر جا جیبش پُرتر بشود می‌رود و کارهایش بر اساس نفع خودش است و نه نفع دیگران، آدم خوبی هم نیست، چه برسد به سلبریتی خوب بودن!
آن که بازیگریش خوب است حتماً می‌تواند نقش یک انسان فهیم یا بااحساس یا به‌فکر یا دغدغه‌مند را هم برای ما بازی کند. بدون اینکه حقیقتاً آنطور باشد!
اصلاً فرض کنیم حرف یک بازیگر قابل استناد باشد. خب بازیگر سینما بازیگر است و بازیگر تئاتر هم بازیگر. سوال این است که چرا حرف‌های یک بازیگر سینما برایمان بیشتر مورد توجّه است؟. هان؟! چون بیشتر می‌شناسیمش؟. خب چرا می‌شناسیمش؟. چون بازی خوبش را در فیلم‌ها دیده‌ایم؟. خب ممکن است آن بازیگر تئاتر بازیش به مراتب بهتر باشد، ولی ما نشناسیمش، چون «ما» تئاتر نرفته‌ایم. پس مقصّر ماییم! ما که حتّی بازیگری خوب را هم نتوانسته‌ایم تشخیص دهیم و فقط آنکه بیشتر دیده‌ایم را گذاشته‌ایم جلوی رویمان و بی‌اندیشه برای حرفهایش هورا می‌کشیم!
آن که بازیگریش خوب است حتماً می‌تواند نقش یک انسان فهیم یا بااحساس یا به‌فکر یا دغدغه‌مند را هم برای ما بازی کند. بدون اینکه حقیقتاً آنطور باشد!
اصلاً فرض کنیم حرف یک بازیگر قابل استناد باشد. خب بازیگر سینما بازیگر است و بازیگر تئاتر هم بازیگر. سوال این است که چرا حرف‌های یک بازیگر سینما برایمان بیشتر مورد توجّه است؟. هان؟! چون بیشتر می‌شناسیمش؟. خب چرا می‌شناسیمش؟. چون بازی خوبش را در فیلم‌ها دیده‌ایم؟. خب ممکن است آن بازیگر تئاتر بازیش به مراتب بهتر باشد، ولی ما نشناسیمش، چون «ما» تئاتر نرفته‌ایم. پس مقصّر ماییم! ما که فقط آنکه بیشتر دیده‌ایم را گذاشته‌ایم جلوی رویمان و بی‌اندیشه برایش هورا می‌کشیم!
خودمان بزرگشان می‌کنیم و بعد از مدّتی آنها برایمان بزرگتری می‌کنند!!
فقط هم بازیگرها سلبریتی نیستند که. سلبریتی‌ها هم بازیگرند! و سلبریتی بد که بازیگری هم بلد نیست، می‌شود عروسک خیمه‌شب‌بازی و برای ما صورتکی می‌زند که خوشمان بیاید و واقعیّتش را نبینیم و بندهای هدایت خود را می‌دهد دست هر که پول دارد و هر که قدرت دارد.

و امان از افسون زور و زَر که به تزویر و زِر می‌رسد!
به او می‌گویند این را بگو خوشمزه است و آن را بگو بدمزّه است و این را بگو خوب و آن را بگو بد و این را بپوش و آن را بکوب و این را انتخاب کن و آن را نه!. و او هم می‌گوید چشم و ما هم به سلبریتی می‌گوییم چشم و این درد بی‌درمان «چَشم و هم‌چَشمی» است که می‌شود آفت جان جامعه‌مان!

کاش کمتر این قوم بی‌جهت به بزرگی رسیده را جدّی بگیریم.
کاش به جای سرگرم شدن به رقص عروسک‌های ناگهان جان‌گرفته، دست عروسک گردان و بی‌اختیاری و بی‌صدایی و بی‌عقلی عروسک‌ها را ببینیم.
کاش کمی بیشتر فکر کنیم.


دبیرستانی بودم که با ادواردو آشنا شدم. آن موقع از اثر علاقه به تیم فوتبال ایتالیا، که البته کلیّت واحدشان را می‌شناختم و تک‌تک اگر می‌دیدمشان نهایتش شش، هفت نفر را تشخیص می‌دادم، علاقمند زبان ایتالیایی هم شده بودم و هر جا هم که نامی از ایتالیا می‌آمد ناخودآگاه گوشهایم تیز می‌شد. همان سالها، که مستند مساوی بود با «راز بقا» و تا می‌گفتی «دیشب یه مستند دیدم.» طرف مقابلت می‌گفت «وای! میشینی فیلم این جَک و جونورا رو می‌بینی؟!» و تو باید ابتدا چند دقیقه‌ای توضیح می‌دادی که این مستندها با آن مستندها فرق دارند، به لطف مستندهای اجتماعی وحید چاووش، مستندبین هم شده بودم. حالا حساب کنید مستندی درباره‌ی یک فرد ایتالیایی چطور توجّهم را جلب کرد. کاری بسیار خوش‌ساخت و جذّاب، با داستانی عجیب بود که تصاویر ابتدای آن به خوبی در ذهنم نقش بسته‌اند: نمایی از داخل ماشینی در حال حرکت زیر بارش شدید باران که جلوی دید را گرفته بود و حرکت برف‌پاک‌کن که برای لحظاتی قطرات آب را کنار می‌زد و خیلی زود دوباره باران و مِه جلوی دید را می‌پوشاند. تصاویری که حالا می‌توانم بگویم به صورت نمادین پایان سوال‌برانگیز داستان ادواردو را نشان می‌دادند. ماشینی که به سمت مقصدی نامعلوم می‌رود و تلاش برف‌پاک‌کنی خسته که تنها برای لحظه‌ای می‌تواند حریف رگباری شود که بر شیشه می‌زند.
سالها بعد، بعد از ایتالیایی خواندنم در دانشگاه، دست تقدیر من را دوباره به ادواردو رساند. نام ادواردو روی یک انجمن اسلامی من را جذب کرد و مدّتی همراه اعضای مخلص و با همّت این انجمن شدم که برای منتشر و ماندگار شدن نام ادواردو و همچنین برای انتشار اخبار تازه‌مسلمانان و رهیافتگان تلاش می‌کنند.

به مناسبت برنامه‌ای که این انجمن برای نوزدهمین سال شهادت ادواردو تدارک دیده‌اند، لینک مقالاتی را که پیش از این درباره‌ی او گردآوری و ترجمه کرده‌ام، این‌جا می‌گذارم برای کسانی که تمایل دارند بیشتر او را بشناسند.

 

داستان زندگی ادواردو آنیلی (۱)

داستان زندگی ادواردو آنیلی (۲)

داستان زندگی ادواردو آنیلی (۳)

یادداشت خبرنگار ایتالیایی از دیدارش با ادواردو در کنیا


پادکست بِه‌شید-قسمت هفتم-دلایل عدم تغییر

 

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

پادکست بِه‌شید-قسمت ششم-روش شروع تغییر

 

 

متن پادکست در ادامه مطلب

ادامه مطلب

اگر قرار بود حرفهایش مقاله شود اسمش حتماً می‌شد «محبّت، گمشده‌ی انسان مدرن»! می‌گفت من از آلمان شرقی آمدم. در آلمان غربی رنگ و انرژی بود ولی در آلمان شرقی رنگ نبود. من مثل ماشین بودم. وقتی بیست و چند سال پیش به ایران آمدم، اوّل دیدم که انگار یک زمین بود و یک کره زمین! منظورش این بود که تفاوت امکانات اینجا و آنجا از زمین تا آسمان بود و ادامه داد، بعد امّا کمی که گذشت دیدم چیزی اینجا هست که آنجا نداریم. وقتی دو نفر با هم اینجا حرف می‌زنند چیز دیگری هم آن بین دیده می‌شود. از ما پرسید شما می‌دانید چه بین شما هست؟! و ما داشتیم فکر می‌کردیم. چه چیزی؟ خودش جواب داد: محبّت.

خب! منطقی بود! از آلمان شرقی، از میان کمونیست‌ها، از زندگی ماشینی، یک دفعه آمده بود بین ایرانی‌های مهمان‌دوست و مهربان و گرم و صمیمی. و وسط نوشابه باز کردن ذهنی من برای خودمان، درآمد که: و این محبّت را از امام زمان(عج) داریم. اینجا برگشته بود به زمان حال، که دیگر به قول خودش بعد از این همه مدّت از ما شده است.

دوباره رفت به گذشته که: اینجا من سه تا تقویم داشتم ولی فقط نگاه می‌کردم چه روزهایی قرمزند و از ایّام استفاده می‌کردم و از ایّام همان روزهای تولد و شهادت معصومین منظورش بود. داشتم فکر می‌کردم اتفاقاً ما هم همیشه در تقویم دنبال همین روزها هستیم تا ازشان استفاده کنیم، مخصوصاً اگر کنار تعطیلات آخر هفته باشند! که او گفت باز هم دیدم انگار چیزی کم دارم که باعث می‌شود من نتوانم مثل شما از محبّت استفاده کنم. دیدم قلب من سنگ شده است! و تعریف کرد که چطور برای شکستن این سنگ تیشه برداشته بود. گفت از چشم شروع کردم و خواندم و طوری خواندم که صدای خودم به گوش خودم برسد و حسی از چشم وارد بدنم شد، به زبانم جاری شد، وارد گوشم شد و دوباره به ابتدای مسیر، به همان چشمها برگشت و اینبار چه شد؟؟ و ما فقط نگاهش می‌کردیم! انگار منتظر بود تا ما هم به آن حس ناب و آن لحظه‌ی خاص برسیم. کمی که گذشت و توجّه ما هم که جلب شد با دست اشاره‌ای به چشمهایش کرد به معنی اشک.

یادخودم افتادم. آن روزها که نمی‌توانستم گریه کنم. آن روزها که دل من هم سنگ شده بود. چشمهایم گرم شدند. ادامه داد که این گریه برای اهل بیت، یک گریه که سردرد ندارد، قلب را نرم می‌کند و خدا از راه قلب هدایت می‌کند.

او، ورونیکا یا مریم فاضلی، از حسی می‌گفت که نگاهش و جهانش را تغییر داده بود و من درکش می‌کردم چون آن را تجربه کرده بودم. و می‌گفت از حرفی که سالها بعد، از آیت‌الله صدیقی شنیده بود و به خوبی درکش کرده بود زیرا او هم آن را تجربه کرده بود: «همه تحمّل محبّت را ندارند.»


پادکست بِه‌شید-قسمت نهم-من پنهان در من!

 

 
 


متن پادکست در ادامه‌ی مطلب

ادامه مطلب

پادکست بِه‌شید-قسمت هشتم-خوددرگیری یا درگیری با خود!

 

 
 


متن پادکست در ادامه‌ی مطلب

ادامه مطلب

ایگور سیبالدی نویسنده و مدرس ایتالیایی-روس، با تحصیلات و تحقیقات و تالیفات در رشته‌های زبانشناسی، الهیات، فلسفه و ادیان است که کنفرانس‌ها و سمینارهای متعدد و مختلفی هم در زمینه‌ی روانشناسی درون دارد! آنطور که من فهمیدم، روانشناسی درون چیزی شبیه همان خودشناسی و تلاش برای شناخت روان آدمی‌ست!

سیبالدی می‌گوید وقتی یک نفر بتواند هر صبح به چشمهای توی آینه نگاه کرده و بگوید «ازت بیشتر از این انتظار داشتم»، یه قدم بزرگ در زندگیش به پیش می‌رود! او ما را دعوت به کشف «خود»مان و درگیر شدن با «او» می‌کند!
«خود» ما، که نمی‌شناسیمش و به آن بی‌توجه هستیم!

سیبالدی پیدا کردن جواب به این سوال که «من کیست؟» را برای همه لازم می‌داند؛ زیرا فقط یک زندگی هست و فقط یک «من» وجود دارد. و امّا این «من» کیست؟؟!!

سیبالدی می‌پرسد:
آیا گذشته‌ی خانوادگی و جایگاه اجتماعی و اطلاعات شناسنامه‌ای، می‌شود «من»؟ آیا می‌گوییم من فلانی هستم یا فقط می‌گوییم اسمم فلان است؟ چون مثلاً من که از اول ایگور نبودم. خانواده اسمم رو انتخاب کرده‌اند. شاید آنها ایگور بوده‌اند! کمی به آن فکر کنید. درباره‌ی نام‌خانوادگی چه؟ تو همانی هستی که فامیلی تو می‌گوید؟ یا فقط می‌گویی من این فامیلی را دارم؟!
درست است که اینها همه من هستم، ولی آیا من همه‌ی اینها هستم؟!
خب البته بستگی هم دارد! رد کردن صددرصدشان اشتباه است؛ چون اسم و فامیل، ناگزیر با خودشان یک گذشته و کلّی داستان می‌آورند، که تو خیلی از انتخابهایت را، بنا بر آنها انجام می‌دهی! امّا برای تغییر، باید بدانی که «داشتن» با «بودن» فرق دارد. چه چیزی دارم و چه چیزی هستم، متفاوت است. حقیقت این است که این چیزهایی که برای معرّفی می‌گوییم، گذشته‌ای هستند که داریم. ولی اینکه چه هستیم هنوز جواب داده نشده است. درست است که من یک گذشته‌ای دارم، ولی من ااماً آن گذشته‌ام نیستم!

شاید بخشی از تعریف سیبالدی از «من» واقعی، شبیه نظریه‌ی یونگ درباره‌ی ساختار شخصیت باشد. ساده‌اش اینکه یونگ می‌گوید ما یک «ایگو» داریم که خودآگاهی ماست، آگاهی ما از جهان بیرون به علاوه‌ی آگاهی ما از خویشتن خویش، و در کنارش معمولاً بیشتر از یک پرسونا داریم، که پرسونا آن شخصیت بیرونی است که دیگران و خودمان می‌بینیم و فکر می‌کنیم آن شکلی هستیم!
حالا، کلمه‌ی معادل من در ایتالیایی می‌شود «اییو» که تغییریافته‌ی همین کلمه‌ی ایگوست و کلمه‌ی معادل شخص هم همان پرسوناست.
سیبالدی هم می‌گوید در روان ما فقط یک «من» وجود ندارد! تعداد زیادی «من» داریم که مثل اشخاصی هستند که با هم کشمکش دارند و هر کدام سعی دارد بر بقیه غلبه کند و معمولاً هم آن «من» که تصمیم می‌گیرد، بهترین یا معتبرترین «من» ما نیست! پس این اتفاق می‌افتد که ما دهها سال به دنبال رویاها و خواسته‌های کسی دیگر غیر از خود واقعیمان هستیم! و این امر است که باعث تلخ‌کامی و ناامیدی ما می‌شود. یا سالها ترسهایی ما را از حرکت می‌اندازند که از وجود ما نبوده‌اند!

عجیب است. ولی واقعیت همین است! ما خیلی وقتها فکر می‌کنیم باید چیز جدیدی وارد زندگیمان بشود تا حالمان خوب شود یا تغییری داشته باشیم؛ در حالی که اکثر مواقع فقط لازم است داشته‌های موجود ولی پنهانی جهان خودمان را پیدا کنیم و به کار بیندازیم تا به رضایت و حال خوب برسیم.

 

ادامه دارد.


علی‌اکبر رائفی‌پور کیست؟ شما یا او را می‌شناسید یا نه. اگر جزو آن دسته باشید که او را نمی‌شناسید، با حداقل دو دسته یا دو نوع تعریف مواجه خواهید شد. من اینجا قصد ندارم به معرفی او بپردازم. در همین حد بدانیم که او سخنران مذهبی-مهدوی-ی جوانی است که مدتهاست در موضوعات مختلف و متنوع و حساسیت‌برانگیز، سخنرانی‌های متعدد انجام می‌دهد و مطالبی بعضاً جنجالی را مطرح می‌کند. او موافقان و طرفداران سرسخت و همچنین مخالفان و دشمنان سرسختی دارد. چرا از لفظ دشمن استفاده می‌کنم؟ چون در دسته‌ی موردنظر، افرادی جا دارند که صرفاً به قصد تخریب او فعالیت می‌کنند! و من از قصد منتقدان او را در این دو صف‌بندی وارد نمی‌کنم، چرا که در مورد قبول یا رد این فرد، (دقت کنید: عرض کردم این فرد) این دو سر طیف هستند که بیشتر به چشم می‌آیند.

خب. حالا بحث اصلی‌مان چیست؟ اینجا می‌خواهم به بعضی از مواردی که برخی از منتقدان و بعضی از مخالفان او، به عنوان اشکال کار علی‌اکبر رائفی‌پور به آن اشاره می‌کنند بپردازم. چه مواردی؟ این که سخنرانی‌های او باعث ترویج سطحی‌نگری شده است، این که مخاطب را راحت‌طلب کرده است، این که مریدپروری دارد و عدّه‌ای را دور خودش جمع کرده که حرف او را چشم‌بسته قبول کنند، حالا هر چرتی که بگوید(!) و این طرفداران در برابر هر نقدی با توهین به دفاع بی‌منطق از او می‌پردازند. (آنها می‌گویند. تقصیر من چیست؟!)
برایم سوال است چه می‌گوید که باعث رواج سطحی‌نگری میان موافقان و طرفدارانش شده است و چگونه این چنین آنها را مجاب کرده است برای پرستیدن خودش؟! سخنرانی‌هایش را بالا و پایین می‌کنم تا به جواب برسم:

  • او به موضوعات مهمی برای بهتر کردنِ زندگی مردم، هم در دنیا و هم در آخرت می‌پردازد.
  • اکثریت مطالبش، ریشه‌ای و کاربردی و کمتر شنیده شده هستند.
  • برای بررسی مسئله‌ای که به آن می‌پردازد، از منابع طرف مقابل یا مخالف نظرش استفاده می‌کند تا موضوع برای آنها هم مورد پذیرش بشود و حجت بر آنها هم تمام شود.
  • در سخنرانی‌های طولانی خود، مدت زیادی از زمان را صرف سندخوانی و ذکر منبع می‌کند، آنچنان که گاهی حوصله‌ی مخاطب را سر می‌برد! او به مخاطبانی که خسته می‌شوند می‌گوید تحمل کنند تا این ذکر منابع ثبت شوند که هم راهی باشد برای کسانی که می‌خواهند بعداً دقیق‌تر به موضوع بپردازند و هم آنها که شک دارند، بتوانند منابع را بررسی کنند، اصلاً هم توجه نمی‌کند که مخاطبان شاید حوصله‌ی این کارها را ندارند!
  • جملات «من فقط سیم میکروفون هستم»، «کار نداشته باشید چه کسی حرف می‌زند، نگاه کنید حق می‌گوید یا نه» و «فکر کن اینهایی که من می‌گویم را از روی یک کاغذی که روی زمین افتاده بوده است می‌خوانی! خودت فکر کن ببین درست است یا نه» از سخنان تکرارشونده‌ی همین فرد است!
  • همواره مخاطبان را به مطالعه و تحقیق و تفکر و در کنار اینها به مشارکت آگاهانه و فعال در امور جامعه، تشویق و ترغیب می‌کند.

خب. با این حساب، او که تاکید بر مطالعه و دانستن و پرسیدن و فکر کردن و تحلیل کردن وقایع داشته است، چطور می‌تواند جامعه را سطحی‌نگر کند؟! او که تاکید دارد که مهم شخص گوینده نیست، حق بودن حرف مهم است، چطور می‌تواند مریدپروری کند؟! او که باعث فعال شدن و اثر گذاشتن عدّه‌ی زیادی در جامعه شده است، چطور آنها را راحت‌طلب کرده است؟! نه. اشکالِ کار جای دیگری است!

مسئله این است که سطحی‌نگری و راحت‌طلبی و تعصب و بی‌ادبی، از ویژگی‌های شخصیتی هستند که ممکن است در هر یک از افراد جامعه وجود داشته باشند یا نه.

بیایید فرض کنیم اصلاً علی‌اکبر رائفی‌پور باعث رواج این موارد در طرفدارانش شده است، پس درباره‌ی سطحی‌نگری و تعصب و بی‌ادبی موجود میان برخی مخالفان و دشمنانش چه بگوییم؟ باز هم مقصر اوست؟! مسلماً اینطور نیست.
شخصیت هر فرد تشکیل شده از وجوه مختلفی است که به طور مجزا رشد و تغییر می‌کنند. در روند رشد و سقوط انسان، ممکن است فردی در یک وجه از وجوه شخصیتی خود تغییری ایجاد کند امّا تا مدّتها وجوه دیگر را دست نخورده باقی بگذارد. البته، این حقیقت را نباید نادیده گرفت که این وجوه شخصیتی بر هم اثر می‌گذارند و تغییر یک وجه، احتمال تغییر وجوه دیگر را زیادتر خواهد کرد و ما با دیدن هر تغییری توقع وقوع تغییرات دیگر را در خود افزایش می‌دهیم. پس عجیب نیست که از اشخاصی که به حرف حقی رسیده‌اند انتظار رفتار حق هم داریم! امّا. و امان از این امّا! امّا بعضی از وجوه شخصیتی ما خیلی سخت‌تر تغییر خواهند کرد. مثلاً قضاوت سریع کردن و بر اساس همان قضاوت واکنش نشان دادن، فقط خود را مدار حق دانستن و خوب گوش ندادن، همیشه از خطاهای شناختی آدم‌ها بوده‌اند و دردسرهای زیادی هم برای ما به وجود آورده‌اند، ولی کنار گذاشتن این عادات اخلاقی کار بسیار سخت و زمانبری است. پس می‌شود که فردی به سمت هدفی درست برود امّا هنوز خطاهای شناختی و رفتاری‌اش را اصلاح نکرده باشد. یا مثلاً تمایل به مسائل بیهوده و سطحی و ظاهری و همچنین راحت‌طلبی، از مسائلی هستند که در همه‌ی ما وجود دارند و کنار گذاشتن آنها در نظرمان کاری بزرگ و پرارزش است و برایمان کسی که این تمایلات را کنار گذاشته، انسان «خفنی» است! پس با دیدن این انسان، کیفور می‌شویم. شاید این که بعضی از مخاطبان از دیدن تلاش زیاد و کنجکاوی رائفی‌پور در مسائل پیچیده و عجیب و غریبی که قبل از آن به ذهنشان هم نمی‌رسیده است، کیف می‌کنند و او را ستایش، به همین دلیل باشد. حالا این میان، عدّه‌ای که از قبل شخصیت افراط‌کننده‌ای دارند یا اینکه فاصله‌ی زیادی میان خودشان و او احساس می‌کنند، در این ستودن اغراق هم می‌کنند، که این اشکالی است که به آنها برمی‌گردد، نه به شخص رائفی‌پور.
صد البته که در هر جامعه‌ای، تا زمانی که جامعه به بلوغ فکری مناسب برسد، نظرات خواص همیشه جهت‌دهنده است، امّا جامعه زمانی به بلوغ فکری می‌رسد که هر عضو سازنده‌ی جامعه، هر فرد، خودش به دنبال آن باشد. حالا، آیا اینکه بعضی از مخاطبان رائفی‌پور، بارها و بارها تاکید او بر مطالعه و تحقیق بیشتر و رسیدن به تحلیل شخصی را نادیده می‌گیرند و منتظر می‌مانند تا حرفها و نظرات او در هر مسئله، جهت‌گیری آنها را مشخص کند، از ایرادات کار اوست؟! یا توجه نکردن افراد به رشد شخصی و وم رسیدن به اخلاق و رفتار خوب در کنار مثلاً دید ی باز، دلیلش فقط ایراد در کار اوست یا به خود افراد هم باز می‌گردد؟!
پس در این مسائل که اینجا مورد بحث ما بودند، اگر نقدی باشد به همه‌ی آدم‌ها بر می‌گردد، زیرا این رفتارهای غلط را هم در افرادی از دنبال‌کنندگان مباحث رائفی‌پور و هم در دسته‌ی مقابل او و هم در افراد دیگری خارج از این دسته‌بندی‌ها می‌بینیم.
کلمه‌ی طرفدار را هم اینجا به کار بردم، با توجه به حرفی که خودش هم درباره‌ی «طرفدار متعصب بودن» می‌زند. طرفدار با موافق یا مثلاً حامی یا تماشاگر فرق دارد. طرفدار فقط به فکر تشویق تیمش است و فقط به عشق کف و سوت زدنش به استادیوم می‌رود! ولی حامی واقعی، اگر جایی ضعفی از تیمش ببیند تذکر می‌دهد و به دنبال اصلاحش می‌رود. کسی که با هر انتقاد از تیمش برآشفته می‌شود و دعوا راه می‌اندازد، بی‌منطق و متعصب است. به جای تماشاگر، تماشاگرنماست! و البته جالب است که ما ممکن است خودمان تماشاگرنما باشیم ولی دیگران را تماشاگرنما بدانیم! چطور؟ چون ممکن است ما تماشاگرنمایی باشیم که در حدّ عصبانیت و فحش واکنش نشان می‌دهیم ولی یکی دیگر سنگ هم پرت می‌کند!

من در طی سالیان، تعداد بسیار زیادی از سخنرانی‌های «علی‌اکبر رائفی‌پور» را گوش داده‌ام، مسائل بسیاری از او آموخته‌ام و دید جدیدی به وقایع عالم پیدا کرده‌ام و روند جدیدی در زندگیم آغاز شده است. به خاطر تمام اینها، از او تشکّر ویژه می‌کنم و برای او، خودم و تمام مخاطبان و دنبال‌کنندگان مطالبش، از خداوند، ثبات قدم و قوّت در حرکت و دوری از گمراهی را خواستارم.
همچنین از علی‌اکبر رائفی‌پور می‌خواهم بیشتر از قبل، به مخاطبانش اصرار کند برای اصلاح رفتارهای غلط و از دوستداران او هم می‌خواهم که به خاطر علاقه‌ای که به او داریم، به حرفهایش بهتر توجّه و عمل کنیم.
ان‌شاءالله مخالفانی که این ایرادات رفتاری را دارند هم اصلاح شوند.

 

پ.ن.۱: سطح و وُسع فهم و پذیرش افراد یکسان نیست. همه در یک سطح نیستند که بتوانند با یک سری مطالب ثابت راه پیدا کنند و به مدلهای مختلف و زبانهای متفاوت برای راهنمایی احتیاج است، پس استفاده از مطالب و سخنرانی‌های علی‌اکبر رائفی‌پور به جای خواندن کتاب‌های فلان فقیه و بهمان علامه و بیسار کارشناس، ممکن است برای شما سطحی‌نگری باشد و برای من راهنما.
پ.ن.۲: در کتاب احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۵۶، تفسیر آیه‌ی ۷۸ از سوره‌ی بقره را بخوانید.


الان چندین سال گذشته و دیگر اصلاً یادم نمی‌آید چندشنبه بود و صبح بود یا ظهر یا کِی! چه برسد که بخواهد یادم باشد وقتی خبر را شنیدم چه حالی شدم یا به چه چیزی فکر کردم. خب، اصلاً به من ربطی هم نداشت که! من که زندگی خودم را داشتم می‌کردم و به ما هم که گَردی قرار نبود بنشیند، هان؟!

من از حسی که داشتم چیزی به یاد ندارم، ولی بعدها که توصیف آدمهای مختلف از شنیدن خبر در آن روز را خواندم و شنیدم، همه از بُهت و گیجی و ناباوری‌شان می‌گفتند. از سوال‌هایشان: «مگر می‌شود؟!» و «حالا چه می‌شود؟!» و «ما چه کنیم؟».

بعضی‌ها به دنبال جواب رفتند و بعضی نه. البته کم‌کم، در طول سالیان، جواب‌هایی درباره‌ی آن روز، سر راه زندگی خیلی‌هایمان آمدند! یازده سپتامبر را می‌گویم.

حالا، خبر ترور حاج قاسم و ابومهدی. مثل همان لحظه‌ها که توصیفش را شنیده بودم.بُهت، گیجی، ناباوری. «مگر می‌شود؟!». و کمی که گذشت، «حالا چه کنیم؟».

نمی‌دانم. یادم که نمی‌آید. امّا شاید آن موقع که برج‌ها را زدند، از ذهنم گذشته باشد که «حالا چه می‌شود؟!». امّا مطمئن هستم نه آنچنان حیرتی داشتم که «مگر می‌شود؟!» گفته باشم و نه حادثه را به خودم مربوط می‌دانستم که بپرسم «حالا چه کنیم؟».

سر همین، حالا عدّه‌ای که فقط می‌پرسند «حالا چه می‌شود؟!» یا آنها که اصلاً برایشان مهم نیست چه شده، برایم عجیب نیستند. می‌دانم که فقط آنها جای دیگری هستند(!) یا با خود می‌گویند زندگی‌شان که ربطی به آنچه رخ داده ندارد و نباید گَردی به زندگی‌شان بنشیند. امّا.

درست است که من آن روز را یادم نمی‌آید، ولی سالهای بعد از آن روز را یادم هست. بعید می‌دانم آن روز فکر کرده باشم که حالا زندگی‌ام چه تغییری می‌کند، امّا زندگی‌ام تغییر کرد. آن روز به من ربط نداشت، امّا تاوانش را من هم پَس دادم!

این اتفاق هم اثرش را خواهد گذاشت. چه از خودمان سوالی بپرسیم و چه نپرسیم، چه به دنبال جوابی برویم و چه نرویم.

زندگی ما، همه‌ی ما، از آن لحظه تغییر کرد. از لحظه‌ی شنیدن خبر. حالا، چه بخواهیم و چه نخواهیم، مسیر جدیدی در زندگی ما باز شده است. حالا، انتخاب با ماست. اشتباه نکنیم. اینجا جایی برای انتخاب نکردن نیست!

انتخاب نکردن هم خودش یک جور انتخاب است!!

وقتی انفجاری رخ می‌دهد، موج انفجار که گذشت، عدّه‌ای از محل می‌گریزند و عدّه‌ای به سمت محل حادثه می‌دوند. نمی‌شود برای همیشه سر جای خودمان بمانیم و بلرزیم!

برای آنها که هدف معلوم است، بغض و گیجی که تمام می‌شود، حرکت با دندان‌های روی هم فشرده و دوان دوان ادامه می‌یابد.



دکتر فرهنگ یک بحثی داشتند درباره‌ی تفاوت آدمها، که یا بصری هستند یا سمعی یا لمسی. بنا به تعاریفش من سمعی هستم. در برخورد با تصاویر و خاطرات، کلیات را در نظر می‌گیرم، جزئیات در وهله‌ی اول به چشمم نمی‌آیند، می‌خواهم زود و خلاصه بروم سر اصل مطلب و فقط به نکات کلیدی اشاره می‌کنم. برای کسی مثل من نوشتن سخت است.
امّا نوشتن برایم خوب است. خوب است تا جزئیات را فراموش نکنم و برای نوشتن مجبور شوم بهتر نگاه کنم و در روند تعریف و تشریح داستان، صبور هم بشوم.
پس می‌نویسم.

همه‌مان تجربه داریم که یک وقتی خواستیم جایی برویم و دنبال راه بهتر و راحت‌تر یا مسیر میان‌بر بودیم و کسی را دیده‌ایم که کنار هر ماشینی می‌رسد، نصف سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و سریع و با نیم نگاهی به جلو، از راهی که آن طرف تازه باز کرده‌اند یا فلان آزادراه که آسفالتش حرف ندارد، می‌گوید. راننده‌هایی که می‌گذرند ممکن است به حرفهایش گوش بدهند، ممکن است گوش ندهند. ولی او راهی که پیدا کرده یا درباره‌اش شنیده را معرفی می‌کند.
من هم برای آنکه تا جایی که می‌شود، راهی را که پیدا کرده‌ام معرفی کنم، می‌نویسم.

امیدوارم بتوانم آنچه را باید بنویسم، بنویسم و کسانی که باید بخوانندش، یک جوری به دستشان برسد و بخوانند.
✨✨✨
«دستهایی برای گرداندن همه چیز» کتابچه‌ای است برای توضیح اینکه «چطور می‌شود همه چیز را تغییر داد؟»، که پی‌دی‌اف آن را برایتان گذاشتم تا بخوانید و به دیگران برسانید که بخوانند. تا همه چیز را تغییر دهیم:

دستهایی برای گرداندن همه چیز
حجم: 742 کیلوبایت

- یک کانال تلگرام خاک‌گرفته‌ی بی‌استفاده هم دارم. آنجا هم گذاشتم برایتان:
https://t.me/akserokheyar/188

(کتاب رایگان)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مدرسه توسعه فردی و کسب و کار علی مسچی مرجع لینک دلنوشته‌های محیا Allan کانون فرهنگی دینی جنت الرضا برج خنک کننده آژانس مسافرتی فایرپک | 09129317233 تعمیر انواع لباسشویی توسط فاینال تکنیک قیمت خرید جوجه مرغ اجداد یکروزه