اگر قرار بود حرفهایش مقاله شود اسمش حتماً میشد «محبّت، گمشدهی انسان مدرن»! میگفت من از آلمان شرقی آمدم. در آلمان غربی رنگ و انرژی بود ولی در آلمان شرقی رنگ نبود. من مثل ماشین بودم. وقتی بیست و چند سال پیش به ایران آمدم، اوّل دیدم که انگار یک زمین بود و یک کره زمین! منظورش این بود که تفاوت امکانات اینجا و آنجا از زمین تا آسمان بود و ادامه داد، بعد امّا کمی که گذشت دیدم چیزی اینجا هست که آنجا نداریم. وقتی دو نفر با هم اینجا حرف میزنند چیز دیگری هم آن بین دیده میشود. از ما پرسید شما میدانید چه بین شما هست؟! و ما داشتیم فکر میکردیم. چه چیزی؟ خودش جواب داد: محبّت.
خب! منطقی بود! از آلمان شرقی، از میان کمونیستها، از زندگی ماشینی، یک دفعه آمده بود بین ایرانیهای مهماندوست و مهربان و گرم و صمیمی. و وسط نوشابه باز کردن ذهنی من برای خودمان، درآمد که: و این محبّت را از امام زمان(عج) داریم. اینجا برگشته بود به زمان حال، که دیگر به قول خودش بعد از این همه مدّت از ما شده است.
دوباره رفت به گذشته که: اینجا من سه تا تقویم داشتم ولی فقط نگاه میکردم چه روزهایی قرمزند و از ایّام استفاده میکردم و از ایّام همان روزهای تولد و شهادت معصومین منظورش بود. داشتم فکر میکردم اتفاقاً ما هم همیشه در تقویم دنبال همین روزها هستیم تا ازشان استفاده کنیم، مخصوصاً اگر کنار تعطیلات آخر هفته باشند! که او گفت باز هم دیدم انگار چیزی کم دارم که باعث میشود من نتوانم مثل شما از محبّت استفاده کنم. دیدم قلب من سنگ شده است! و تعریف کرد که چطور برای شکستن این سنگ تیشه برداشته بود. گفت از چشم شروع کردم و خواندم و طوری خواندم که صدای خودم به گوش خودم برسد و حسی از چشم وارد بدنم شد، به زبانم جاری شد، وارد گوشم شد و دوباره به ابتدای مسیر، به همان چشمها برگشت و اینبار چه شد؟؟ و ما فقط نگاهش میکردیم! انگار منتظر بود تا ما هم به آن حس ناب و آن لحظهی خاص برسیم. کمی که گذشت و توجّه ما هم که جلب شد با دست اشارهای به چشمهایش کرد به معنی اشک.
یادخودم افتادم. آن روزها که نمیتوانستم گریه کنم. آن روزها که دل من هم سنگ شده بود. چشمهایم گرم شدند. ادامه داد که این گریه برای اهل بیت، یک گریه که سردرد ندارد، قلب را نرم میکند و خدا از راه قلب هدایت میکند.
او، ورونیکا یا مریم فاضلی، از حسی میگفت که نگاهش و جهانش را تغییر داده بود و من درکش میکردم چون آن را تجربه کرده بودم. و میگفت از حرفی که سالها بعد، از آیتالله صدیقی شنیده بود و به خوبی درکش کرده بود زیرا او هم آن را تجربه کرده بود: «همه تحمّل محبّت را ندارند.»
درباره این سایت