داستان من شبیه داستان آن سریال کره‌ای شده بود که دختری در هفده سالگی به کما رفته بود و حالا در سی‌سالگی از کما بیرون آمده بود و باید با این حقیقت کنار می‌آمد، که چندین سال را از دست داده است و چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرد و چقدر تجربه‌ها هستند که او ازشان چیزی نمی‌داند و ناامیدی و فکر به گذشته هم که برایش چاره نمی‌شود و حتّی جلوی پیشرفتش را هم خواهند گرفت.

 

شب تولد سی‌سالگی‌ام بود. زمانی که برای هر کسی می‌تواند نقطه‌ی ورودی باشد به چیزی موسوم به «بحران سی‌سالگی». حسی که در اثرش افراد مضطرب می‌شوند و می‌نشینند به حساب و کتاب که چه کرده‌اند و چه‌ها نکرده‌اند و کجا رسیده‌اند و آیا به آنچه می‌خواسته‌اند رسیده‌اند یا نه. آنجا امّا من بودم و یک خیال راحت از اینکه بحران سی‌سالگی به سراغ من یکی نخواهد آمد. چون اصولاً کاری نکرده بودم که حالا بخواهم بررسی‌اش کنم! نوشتم: «۲۹ سال و ۳۶۴ روز و چند ساعت، دنیا را دیدیم، خبری نبود. به یقین باقی عمر نیز چنین خواهد بود!»

و خدا، خدایی‌اش و برنامه‌های جالبش را گذاشته است برای همین مواقع! کاری می‌کند که بتوانی در شکستن همین یقین‌ها ببینی‌اش!. آنجا که انگار می‌خواهد بگوید «کجایش را دیده‌ای؟!» و بعد برایت مسیری می‌سازد در زندگی که تمام اندیشه‌ها و باورهای قبلیت، حتّی درباره‌ی خودت، عوض شوند!

و داستان از روز تولد سی‌سالگی‌ام شروع شد.

***

 

 

امام علی (ع): "عَرَفْتُ اللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَم" / خداوند را به‌ وسیله‌ی بَرهم خوردن تصمیم‌ها، فسخ پیمان‌ها و نقض اراده‌ها شناختم. (حکمت ۲۵۰ نهج‌البلاغه)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه تمنای طلوع بروز ترین ها | فیلم | سریال | خبر تست چلچراغ شهادت بهترین ها هشتم تولید زغال کاسپین زغال ایمن موج - تجهیزات تبلیغات بصری و نور پردازی